آمدم...
و این بار نیز با قلبی آکنده از "درد" آمدم...
قلبی که مالامال زخم است و رنج، آه است و بغض، سوز است و گداز، بهت است و سکوت...
این قلب پرجراحت خویش را در عصر آدینه ای دگر با روحی سرکش تر از قبل و به دور از هرگونه لبخند برای کسانی به ارمغان آورده ام که شاید برایشان سر سوزنی ارزشی داشته باشم! لیک در گفته خویش شکی راه نیست که آن کسانی که ذکر شد، اوهامی بیش نیست و حقیرِ سراپا تقصیر لاجرم یکّه و تنها باز به نثار مرواریدهای روی گونه هایم بر زمین تهی ز وفا خواهم پرداخت...
آسمان نیز خفه ام می کند در این شوریده بازار زمین...
دلم تنها یک چیز می خواهد و آن نیز آسمان است و بس...
درد دارد سخن گفتن از درد، حال آن که این دردها شنوایی ندارند...
نمی دانم حکمت ربّ چیست که باید در این اتاق محقّر خویش شباهنگام تا به سحر چشمان موّاجم را به سوی درب آسمان پیوند زنم تا شاید فرجی باشد و این عبد غریب نیز رهسپار دیار باقی شوم...
دلم اندازه ی همان آسمان داغ است و غرش آتش افزونش همه ی زمین را به رسوایی خواهد کشید...
درد دارم، درد...
و تو چه دانی دردم چیست...
بانگ هل من ناصر ینصرنی را سر می دهم در این خلوتگه خاموش، کیست ره یافته بر این رازکده؟...
قلب چرکینم گذر نتواند کرد از کوفی مسلکی که تیشه بر احساسم زد و هیچش به عذر نبود...
کاش تنهاییِ معصومم تا آنجایی پیش نمی رفت که به هر بی سروپایی بگویم: "عشق"...
.jpg)
فاطمه بانو نوشت:
دوستان عزیز و نعمت های قبیله ی مظلوم ترین خلایق، سلام و رحمت از سوی پروردگار رحیم از برای تک تک شما ازجمله خوبان...
سخن کوتاه نمایم و زحمت کم و آن این که شما را به حق ذات مقدس "الله" سوگند دعای گلاب و نور کنید این عبد عاصی را...
دلتنگ رفتنم...
آه می کشم از اعماق قلب داغدارم از برای کسی که قلبم را داغدار کردو رفت...
دلتان نور و حالتان بهشت...
هو مراقبتان...