پدر...

و چه واژه ی پر ابهتیست در این نام که تمامتش در یکه تاز اسلام ناب محمدی نهفته است...

سخن از سر گیرم...

پدر...

که تمامیت خستگی ها در چهره ی معصوم و مهمتر از آن مظلومش نهفته است، آرام آرام به سمت مسجد گام برمیدارد...

آب می ایستد...

آسمان می غرد...

ابر تار می گردد...

ماه خسوف می کند...

نفس بند می آید...

توان عجز نشان می دهد...

زندگی نمی چرخد...

بشر مات می نگرد...

زبان قاصر می ماند...

حتم دارم که قیامت در حال شکلگیریست...

و از پس این محشر

علی(علیه السلام) وارد مسجد می شود...

به سمت محراب ابد رهسپار می گردد...

گل خشک می شود و خارش زمین را نشانه رفته و عزم کوفه می کند...

و آرام می گیرد آنجایی که نباید...

پس می شکافد فرق دلیل تداوم هستی را...

و ما کنون سالیان مدیدیست که در فراق پدر یتیمی را تجربه می کنیم...


فاطمه بانو نوشت:

ایام یتیمیمان و شهادت شمع شب های دژم ماه غریبستان تسلیت...

منت دارتانم اگر در این شب های آسمانی، آسمان را از برای حقیر ز رب طلب کنید...

دعایم کنید که این روزها به شدت نیازمندم...

ز غم کسی هلاکم که ز من خبر ندارد...

ایمان دارم به معجزه الهی...

یا الله...