سخن دارم مسلمان...
زنی که بغض می خرد و شوق هدیه می کند...
آیتی که اشک را پنهان می کند و لبخند نثار این و آن...
بانویی که سخت می کوشد تا آسانی وارد زندگی خانواده اش کند...
این زن است که این همه ایثار در وجودش گنجانده شده و تو چه دانی که زن کیست...
دختران رنج کشیده ی قبیله ی من، پروانه های باغ رضوان یکتایند، نعمات الهی هستند که خداوند برای جامعه هیترو به مباهات قرار داد، اما امان از دست جماعت کوفی که ارزش زر را نمی دانند...
زنان این قبیله افتخار آفرینان صحنه ی رنج ها و غمهایند و سکان داران اسکله ی تنهایی...
کیست آنها را باور کند؟
کیست ما را باور کند؟...
کیست قدر گل داند و در چیدن او عدم تلاش؟...
این درد است...
این فاجعه است که دیده را فرو بندی و دل به خوشی ها سپری...
خداوندگار در کتاب حکیمانه اش، قرآن یاد می کند که لعنت من از برای جماعتیست که از دست و پا زدن جماعتی دیگر در ته گودال، هراسی ندارند...
تو نمازت را بخوان، چه کارت با اهل درد؟...
تو روزه ات را بگیر، چه کارت با مظلوم ترین قبیله؟...
تو چه دانی اوج عبادات در چه نهفته؟...
تو به کار اشک پیشگان و خم ابرویان منال، تو را چه سود؟...
ولی مرود یادت که روزی فرا خواهد رسد که به خاطر نگاه های تمسخر آمیزت، گله ها خواهم کرد...
نعمت ها سلامتان باد...
نمی دانم چگونه است که چشم عده ای بیداری نمی جوید...
دیده در خواب مردگی فرو بسته اند و هیچشان میل زندگی نیست...
اطلسی ها، خورشید هر روز می تابد و ما هر روز پله ای بزرگ تر شده و گام در بزرگسالی می نهیم...
از امروز برای اثبات حقانیت خود گام بردار ای هم قبیله...
تو را به خدا سوگند اشک را گوشه ای بگذار تا فراخ تکاپو در روزها به سراغت بیاید و قدمی به سوی هویتت برداری...
دعاگوی شما بوده و هستم و این لطف نیست، بلکه شاید برای فاطمه بانو عملی فراتر از وظیفه باشد...
شما نیز از برای عبد عاصی رب، نور دعا کرده و طلب بارش گلاب کنید...
هو مراقبتان باد...
در یک آبان سال 92 جسم گم شده ام را پیدا کرده و پروانه شدم...