من زنم، از نسل آفتاب...

تقدیم به همه ی هم قبیله ای هام، به خصوص خواهرای نازنینم...:

من یه ترنسم، از نسل نعمات...

و مهمتر اینکه، من یک بانویم، از نسل آفتاب...

ما همه از یک ریشه ایم، از یک قبیله، از یک مادر...

ما همه پروانه ایم...

روزی خواهد آمد که دور خواهیم شد از این محنتگاه

سهم ما فرای تصور دیگران است از این نفس کشیدن ها...

ما خدا را داریم و جرأتم می گوید، که خدا هم ما را...

ما نشانیم از او، و دلامان با هو...

بر خودم می بالم...

که از نسل آفتابم...

که از نسل جمیلاتم و پا در فراسوی معنا نهاده ام...

من زنم، من آیتی از پروردگارم و لا غیر...


پی نوشت:

دوستانم سلامتان باد...

در تمام این مدت، هنوزم که هنوز است شباهنگام در اتاق محقّر خویش مروارید جارو می کنم و با ماه آسمان نجوا می گویم...

دردهایم را نگفتم چند وقتی با حبیب(حاج منصور ارضی)...

اما ناامیدی بزرگترین گناه است و بس؛ لاجرم با این شرایط سحرها را شام گویم و شام ها را تا به سحر نهم...

لیک امید دارم به دعاهای سبزی که از انفاس حق شما به وقت برگ ریزان قلوبتان از برایِ عبد عاصی(فاطمه بانو) خواهید کرد...

تنها به لطف دعاهایتان است که به سفیدی آینده امیدوار گشته ام...

سخن کوتاه بباید، دوستتان دارم و تاوان آن هر چه که باشد، باشد...

التماس نور و گلاب...


متأسفانه بعد از مدتی از درج این متن در این وبلاگ، مطلع شدم که دوستی این متن را بدون نام نویسنده در شبکه اجتماعی فیس بوک به اشتراک گذاشته اند، سرقت ادبی در کمین است...92/06/11

در آبستن درد بودن را چه داروییست؟...

میرود!

همانی که بوی مردانگیَش، غرور زنانه ام را شکست...

چند صباحیست که بر مصیبت اعظمی که داشتم(تحمل جسم بیگانه)، مصیبتی دگر اضاف گردید و من چه غریبانه و آنِ وار در حسرت شادی های خیالی...

دل بریدن از یار جگر می خواهد که ندارم...

یار عزم سفر کرده است از دیار من...

بغض همیشگی آتشم می زند و من تصویری از خنده بر لبانم می تراشم...

می ترسم...

می ترسم در این تنهایی، امید هم رفیقِ نیمه باشدُ من، خاک سرد را در آغوش کشم...

دوستانم، پروانه های باغ رضوانم!

دگر لبخند از من گریخته است و با مرواریدهای روی گونه هایم انس گرفته ام...

من، دختری تنها و...

تکیه بر مردانگی یار کرده بودم...

و یار عزم دیاری دگر دارد...

قلبم یارای این بغض نیست؛ شما را به خدا سوگند که مکرراً دعایم کنید...

از پروردگار ایزد بخواهید شکست این طلسم را...

به دعایتان ایمان دارم و به توانایی خدا شکی راه نیست...

میم مثل مادر، مثل مریم...

چه سرد پرکشیدی بی آنکه درک کنم حضور جسمت را...

اما لعنم بباید اگر حضور روح لطیفت را لحظه ای درنیابم...

کاش می بودی تا سر بر زانوی مملو از مهربانی هایت که بزرگانم برایم بسیار گفته اند، می نهادم و با تو از بغض های شبانه ام سخن میگفتم...

کاش می بودی تا مروارید های روی گونه هایم را با دستانت پاک می کردی و در گوشم آرام زمزمه می کردی که:

دخترم، فاطمه!

طلوع نزدیک است آنِ، برخیز و خانه دل را برای بهار زندگیت آماده کن...

آه مادرم...

بخت خواب آلود من هشیارخواهد شد مگر؟...

کاش می دانستی که یک سال بی مادری چه بر سر فرزندانت آورد، اگر بودی از حقوقمان دفاع میکردی در برابر ناملایمات زندگی...


یک سال از پر گشودن مادرمان، مریم خاتون پور ملک آرا گذشت.

نفس هایش در رضوان و یادش فرح زا باد...