سخنی با اهل درد تا شاید...
...تا شاید بدانند چگونه شام های سرد روزگار را به سحر می گذرانم!
خسته شده ام از این سکوت مبهم روزگار
آتش گرفتمو باز خنده بر لب
آه
چه تلخ است قهقهه هایم در میان جمع و سرخی چشمانم از پسِ درد روزانه در آبستن این همه بغض خفی
به این جسم غریبه بیگانه تر شده ام!
دلم برای خویش می سوزد بسیار...
من و آنِ تفاوت چندانی نداریم!:
او زنی مشهور و من زنی گمنام
از این که روزانه مجبور به حمل این جسم غریبه هستم، سخت بیزارم...
از این که این همه سال ادای مرد ها را درآوردم، خسته ام...
از این که نصفی از عمر خویش را به بازیگری در سخت ترین نقش گذرانده ام، گریانم...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 18:13 توسط هانا
|
در یک آبان سال 92 جسم گم شده ام را پیدا کرده و پروانه شدم...